« سر هرمس مارانا »
صلح و آرامش از حقیقت بهتر بود



2012-02-29


هم اسکار را برده باشیم ، هم پرستو دو کوهکی آزاد شده باشد ، هم مرضیه رسولی آزاد شده باشد . خیلی خوش می گذرد .
آدم متوقع می شود یک هو . همه چیز درست شده باشد مثلا.
بعد ما برویم دم اوین . داد بزنیم « آزادی ! آزادی ! احمد زید آبادی » بعد در را باز کنند زید آبادی را پرت کنند بیرون . بخورد به دل جمعیت « خوب شد ؟ دیگه چی می خواید ؟ » مادره بیاید بگوید ! « شما که اینو دادید ! این شیوای مارو هم بدید دیگه ! » بعد شیوا را پرت کنند بیرون « دیگه چه مرگتونه . برید دیگه ! » ما نرویم . هی یکی یکی شان را صدا کنیم بندازنشان بیرون .
ولیعصر دو طرفه شده باشد . ماشین ها از این طرف به آن طرف بوق بوق . می گوییم راجر واترز هم بیاید برای مان بخواند . همه دست هامان را بگیریم بالا و باهاش بخوانیم غلط غولوط و اشک توی چشم هامان . اشک خوشحالی ها . اشک باور نکرده گی . دلار هم ارزان نشد نشد . صد تا روزنامه داشته باشیم ، تیراژ بالا ، هی ساعت ها بایستیم کنار کیوسک که حالا کدام را بخریم ؟ آن قدر بایستیم که دیر برسیم سر کار . رئیس مان در را باز کند و انگار نه انگار . ما تیتر خبرها را نگاه هم نکنیم از بی دغدغه گی ، بس که همه چیز رو به راه است . شب که رسیدیم خانه ، پاهامان آویزان دیوار ، همین جور که بفرمایید شام می بینیم با فراغ بال ورق بزنیم که دلار هم ارزان شده . کتاب هم ارزان . مفت اصلا . قفسه قفسه کتاب توی پیاده روها . مثل هوا که همیشه باید باشد . کتاب هم همین جور به وفور .
که اصلا بچه هامان بپرسند جدی جدی یک روز توی این کشور آدم ها را می بردند بالای دار . ما چین بیفتد به پیشانی مان بس که فرو رفته ایم به فکر ! که اصلا یادمان نیاید « لابد می کردند دیگر ! »
که بچه هامان بپرسند ما زوری روسری سرمان می کردیم ؟ که اصلا یادمان نیاید « لابد می کردیم دیگر ! »
دوستان تان را می بردند و شما هیچ نمی گفتید ؟ که اصلا یادمان نیاید « لابد نمی گفتیم دیگر ! »

باری ! دم شما گرم آقای فرهادی ! خیلی گرم . خیلی خیلی گرم .

Labels:




2012-02-24


همه‌چی آرومه...

ویدیو، چیدمان و ساخته‌های هاله انواری در «زیبادشت» که همین روزها در گالری آران قابل تماشا/بازی‌ست، سرهرمس را یاد خنده‌های کیچ و تکثیرشده‌ی فیگورهای «یو مین‌جون» می‌اندازد. همان‌قدر بدبینانه و واقعی. هاله انواری سنسورهای خوبی دارد. خوب جوری توانسته یک سیمای سمعی‌بصری از وضعیت این روزهای تهران بعد از ماجراهای عجیب و سورئالی که در این یکی دو سال پشت سر گذاشته، جلوی چشم‌مان بگذارد. می‌خواهم بگویم واکنش هاله انواری به اتفاقاتی که روی آسفالت این شهر، و کمی بعدتر روی در و دیوار این شهر افتاده و دارد می‌افتد، همان واکنشی است که آدم انتظار دارد ببیند، بشنود و بخواند. توصیه می‌کنم این هفت‌هشت‌ده روزی که از نمایشگاه‌ش باقی‌ست را از دست ندهید. 

درباره‌ی یو مین‌جون هم این‌جا را بخوانید، بعدن.

Labels:






سرهرمس البته درک می‌کند بازی‌هایی که با خودِ مدیای سینما/صدا در فیلم «آرتیست» شده چه‌قدر ممکن است برای جماعت جالب باشد و به وجدشان بیاورد که مثلن بردارند هی عبارات «ادای دین» و «ارجاع» و «رسانه» و الخ را استعمال کنند اما راستش آن قلاب‌ای که باید گیر کند در آدم، در «آرتیست» یافت نشد. حتا این پیش‌بینی‌پذیری همه‌جانبه یک جورهایی آدم را دل‌زده هم می‌کرد. سرهرمس البته درک‌ش را می‌کند، اما کلن خیلی کنار این فیلم نمی‌ایستد. اسکار هم که اسکار است دیگر. همه می‌دانیم از چی داریم حرف می‌زنیم، نه؟

Labels:




2012-02-23


دست نامه ی زیرپاگذاشته عنوان مجموعه ی تازه ای از الک سُث است که در نیویرک حضوری توجه برانگیز داشته است. آثار این نمایشگاه در یک بازه ی زمانی چهار ساله از ۲۰۰۶ تا ۲۰۱۰ گرفته شده اند. این آثار بازتابی از علاقه ی رو به ازدیاد سُث برای تصویر کردن خشم و خستگی مضاعف گروهی از مردان امریکایی ست که از قیود اجتماعی به تنگ آمده و خود را از تمدن کنده اند. حاصل، مجموعه پرتره هایی از این مردان و منظره ی محیطی است که در آن زندگی می کنند؛...

عکس‌ها را هم این‌جا ببینید. 

Labels:




2012-02-21


همین که آدم با شکم سیر، بسیار سیر، ساعت ده و نیم شب، بعد از یک روز پرماجرا، درست وقتی که دل‌ت می‌خواهد سرت را تکیه بدهی عقب و بخوابی، عمیق و آرام، اما بیدار می‌مانی و این ملال آرام و کند را ذره‌ذره تماشا می‌کنی و حوصله‌ات سر نمی‌رود و خسته‌ات نمی‌کند و یک‌جاهایی هم ارجاع‌های مستقیم و غیرمستقیم‌ت می‌دهد به راننده‌ تاکسی اسکورسیسی و شب روی زمین جارموش و خشت و آینه گلستان حتا، یعنی «چیزهایی هست که نمی‌دانی» کارش را درست انجام داده است. علی مصفای فیلم که جای خود اما یک لیلای شیرین و بانمک و گرم هم دارد که سرحال‌تان می‌آورد. همان‌طور که آقای راننده‌ی «مخاطب‌خسته‌»ی فیلم را گرم می‌کند، موتورش را روشن می‌کند. بصرِ خوبی داشت. همین پوستر این بالا را ببینید دیگر. می‌خواهم بگویم کلن حال مِلوی خوبی ساخت در آن خلوت بالکن سینما آزادی. یک کُندی غیرآزاردهنده‌ای داشت. جمع‌وجور بود. بس بود.

Labels:




2012-02-18




2012-02-17



طبعن آدم اگر بخواهد راجع به این فیلم یک مقاله‌ی درست‌ودرمان بنویسد، عنوانش را باید بگذارد «جاسوسی که از سردسیر آمد». که یک‌جوری ادای دین هم‌زمان کرده باشد هم به کتاب دیگر همین آقای نویسنده، هم به حضرت جیمزباند. که اتفاقن کوچک‌ترین ربطی هم ندارد فضای این فیلم به آن شمایل. ولی خب، داریم در ژانر جاسوسی سیر می‌کنیم به‌هرحال. برای سرهرمس به‌شخصه عجیب بود که آدم بردارد یک کتاب جاسوسی از قریب به چهل سال قبل را دستش بگیرد و این‌قدر بی‌ادابازی فیلمی به این سالمی و متانت بسازد. یعنی خب آدم انتظار هزار جور شامورتی‌بازی دارد این‌روزها. که آقای کارگردان، آقای آلفردسون برآورده نمی‌کندشان. به‌جایش فیلم «تمیز» می‌سازد. از آن‌ها که طمانینه دارند. آدم‌ها گوشت و پوست و رگ و پی دارند. چشم‌ دارند، نگاه دارند. یک گری‌ اولدمنِ فراموش‌نشدنی دارد فیلم. اصلن یک تیم درجه‌یک بازیگر دارد این فیلم. آدم می‌ماند از کدام‌شان اسم بیاورد.

روزگار خوبی نیست. آدم برنمی‌گردد فیلم‌ها را دوباره ببیند. خودم را عرض می‌کنم. این اصلن خوب نیست. دلم می‌خواست حوصله‌ی خودم و سینما و این‌جا را بیش‌تر داشتم. می‌نشستم سر صبر فیلم را دوباره می‌دیدم. بعد برای‌تان می‌نوشتم که چه چرخی می‌خورد قصه تا برسد به آن آخرش. که چه‌طور جنگ سرد به آن گنده‌گی پیش پای ماجرای شخصیِ شخصیت اول قصه، حتا شخصیتِ دوم قصه، اهمیت‌ش ناچیز می‌شود. یکی یک زمانی یک جایی گفته بود که فیلم‌های بزرگ، فیلم‌هایی که از اتفاقات بزرگ می‌گویند، اگر هسته‌شان بر زنی، خانواده‌ای، غیرخانواده‌ای، رفاقت‌ای، چیزی استوار نباشد می‌بازند. شاید هم نگفته بود کسی. چه‌ می‌دانم.

Labels:




2012-02-15


تن‌تن آقای اسپیلبرگ را یک‌نفس دیدم. باورم نمی‌شد این همه نفس‌گیر و خوش‌ریتم و سرحال و جان‌دار و پرهیجان باشد. درست همان‌طور که کمیک‌استریپ جدیدش اگر گیرت می‌آمد، در آن برهوت دهه‌ی شصت، از ته بازارچه‌های کتاب انقلاب، رسیده و نرسیده یک‌نفس می‌خواندی‌ش. راستش را یواشکی و بی‌تعصب بگویم: حتا به‌تر.

دارم تصور می‌کنم چه قیامتی را پشت سر گذاشتید شما که سه‌بعدی‌اش را دیدید.

Labels: ,





میگه «صدای نریشن وبلاگ سرهرمس هم خیلی وقتا صدای عزت الله انتظامیه توی فیلمای مختلف :)) راضی باش ازمون دیگه»

راضی‌ام :دی



2012-02-14

"توی ماشین مامان آخر شب‌ها می‌نشستیم و تو خیابان‌های خلوت مشهد دور می‌زدیم. یک بی‌ام‌وه پانصدو هجده داشتیم که مامان حسابی باهاش گاز می‌داد و مهسا صدای آهنگ‌ها را بر حسب سرعتمان زیاد می‌کرد. من عقب ماشین صورتم را به شیشه‌ می‌چسباندم. خیابان‌های تاریک آن روزها را با این صداها یادم می‌آید. یک چیزی توی این‌ آهنگ‌ها به من امید می‌داد. متن هیچ‌ کدامشان را نمی‌فهمیدم ولی همه‌شان یک جایی اوج می‌گرفتند. یک جایی صدا می‌رفت بالا و موهای تن من راست می‌شد. فکر می‌کردم ماشینمان الان بلند می‌شود. فکر می‌کردم همه‌چیز درست می‌شود"

خانم بهناز میم، درباب مرحومه مغفوره ویتنی هیوستن

Labels:






ای داد
(+)



2012-02-13

گاهی هم شام مبسوط و معرکه‌ای می‌خوری. خوبی. بعد نصفه‌شب بیدارت می‌کنند، برای‌ت قرار زورکی می‌گذارند کله‌صبح، سردرد می‌گیری. صبح می‌شود. می‌روی. بعد می‌بینی خوب شد که رفتی. روزت ساخته می‌شود با همان یک خبر نسبتن خوب. گیرم که بعدش دوباره همان. 

پ.ن: آدم است دیگر، الم‌شنگه راه می‌اندازد گاهی وقت‌ها. وقت‌هایی که واقعن کم می‌آورد. خوبم، در کل. 



2012-02-12

یک برف بلاتکلیفی هم می‌بارید. کاش می‌شد به همین جمله بسنده کرد. با تلفن الف شروع شد صبح. صبح که چه عرض کنم، روز شروع شد. از همان ساعتی که تلفن‌ت از سایلنت درمی‌آید و روز به طرز جدی و فرساینده‌ای خودش را روی تو می‌اندازد. تلفن زده بود که پروژه‌ی پ به بن‌بست کامل خورد. کارگاه تعطیل شد و باید منتظر نامه‌ی خلع‌ید کارفرما باشیم. این یعنی پرداختی یک میلیارد و صد پرید. قدر ۳ میلیارد برایش چاه کنده بودیم. نشد. اسپرسو هم این وسط جوشید. بعد ف تلفن کرده بود که هنوز برای مدیریت کارخانه کسی پیدا نشده. که کارگران کماکان نشسته‌اند. آن ۲۵۰تا هم هنوز پرداخت نشده. یکی هم آمده حکم توقیف گرفته برای کل ورق‌های انبار. گفتم برای فردا جلسه بگذاریم هرجور شده ل را راضی کنیم برای دو هفته برود کارخانه. ایرانسل را روشن کردم. اسمس آمد که برای فلان آهنگ پیشواز فلان غلط را بکنم. یک روغن غلیظ زیادی از زیر چرخ سمت راننده شره کرده بود روی کف پارکینگ. یحتمل مال گیربکس باشد. یکی دو ساعتی کار می‌برد تا سینی‌اش را باز کنند و واشرها را چک کنند. زنگ زدم به میم که مدارک و کپی حکم را پیک کند. غ امروز نیست. فردا باید سراغش بروم پیله کنم برای ملاقات با وزیر. چراغ بنزین روشن شد. دلم صبحانه‌ می‌خواهد. مشاور بانک زنگ زد برای ساعت ۲ قرار گذاشت. ق سه بار زنگ زد. جواب ندادم. ج تلفن کرد که طرف برای چک‌ش وکیل گرفته و اقدام کرده. گفتم بگو به من زنگ بزند. لااقل با وکیل می‌شود بدون خون و خون‌ریزی حرف زد. بنزین زدم. تلفن کرد که چه خبر. همیشه این طور مستاصل که می‌پرسد چه خبر دلم آشوب می‌شود. گفتم پرونده هنوز نرسیده دادیاری. به ظ تلفن کردم. هنوز عصبانی بود. به تخمم. قبول کرد که فردا صحبت کنیم. تلفن وکیل جدید را پیدا نمی‌کنم. باید عصر بروم سراغش. طفلک هنوز خوش‌بین است. حق دارد. ابعاد قضیه را نمی‌داند. اشکالش این است که این خوش‌بینی و امید را منتقل می‌کند این طرف. بعد من باید دو ساعت روی منبر بروم تا دوباره واقعیت را بکوبم توی صورت‌شان. درد دارد. مچ خودم را هم دوبار گرفتم. زیر سینه‌ی چپ. لابد باد خورده. برای هر سیگار که نمی‌شود شال و کلاه کرد رفت توی تراس. پای تلفن اصرار می‌کند ع. قسم و آیه. اصولن این روزها زیاد مچ خودم را گرفتم. یک جاهایی که آدم رویش نمی‌شود تعریف کند. رقیق و رقت‌انگیز. یادم رفته چه‌طور مواظب خودم باشم. یک فیلم فیلیپینی هم دیدم. حکایت یک خانواده بود که سینمای درب‌وداغانی را می‌چرخاندند. عمده مشتری‌شان بدبخت‌هایی بودند که می‌آمدند پورن ببینند و همان‌جا در سینما خدماتی بگیرند و بدهند. آپارتمان اجاره‌نشین‌های مهرجویی پیش سینمای این‌ها قصر بود. نکبت از ساختمان می‌بارید. از قصه ولی نه. اشکال اصلی فیلم هم همین بود. Serbis‏ به گمانم بود اسمش. راستی برف هم ایستاد.



2012-02-11

آخرین روز تعطیلات که دارد تمام می‌شود، من یک جعبه فیوز می‌شوم که فیوزهای مینیاتوری‌اش یکی‌یکی "آن" می‌شوند، فیوزهای همه‌ی "تسک"های تخمی فردا، روز کاری. یکی‌یکی شروع می‌شوند در کله‌ام، بی که کاری از من بربیاید. شروع می‌کنم به فکرکردن، به چاره‌جویی، به برنامه‌ریزی برای هرکدام. بی که فایده‌ای، نتیجه‌ای، چاره‌ای. تز بدهم و بروم: اشتباه است آدم شب آخر را بی‌مستی بگذراند. گور بابای فردا و کم‌خوابی‌اش. شب آخر را باید لایعقل گذراند. باید مدهوش به رختخواب رسید. باید این‌جوری انتقام گرفت از فردای محتوم. تجربه ثابت کرده هرچقدر هم فسفر بسوزانی که مساله‌های‌ فردایت را چه‌طور سامان‌دهی کنی، باز فردا به همان نکبتی‌ای است که هست. اشتباه است کلن آدم لایعقل نباشد. این از من.




با خودم لج کردم. می‌دانم که مسابقه‌ای درکار نیست. لج کردم اما. مثل مسابقه‌ای که وقتی می‌بینی یک دور کامل عقب افتاده‌ای، سرد می‌شوی و کنار می‌کشی. دارم در شهر کتاب مرکزی به آن بزرگی می‌چرخم و قهرم. با تمام کتاب‌های جدید. با همه‌ی موضوعات تازه، سرگرمی‌ها و دغدغه‌های نو. دلم می‌خواهد بزنم به جاده‌خاکی. بیگانه بشوم با آدم‌هایی که هنوز، که کماکان.‎ ‎حوصله‌ام را سر می‌برند تازه‌گی‌ها. مدام دارم دغدغه‌های‌شان را با نکبت‌های جاری روزگار خودم مقایسه می‌کنم، بد است این کار. نتیجه‌اش می‌شود این که به نظرت آدم‌هایی می‌آیند که زیادی فانتزی دارند زندگی را می‌گذرانند. زیادی خوشی زده زیر دل‌شان. دوست ندارم به این نتیجه برسم. انگار که بین جماعتی باشی که مست و سرخوش‌اند و تو می‌دانی که تمام بطری را هم سر بکشی‌، به حال خوش‌شان نخواهی رسید. همان‌قدر کسالت‌بار. دل و دماغ ندارم امروز هم. یک تقویمی را ورق زدم. عکس آن سکانس رویایی آخر تلما و لوییز را چاپ کرده بود. ماشینی که داشت پرواز می‌کرد بالای دره‌ای، می‌دانی که سقوط خواهد کرد. فیلم اما همان‌جا در هوا تمام‌شان می‌کند. سقوط‌شان را نشان نمی‌دهد. ترجیح می‌دهم به جای کتاب لوازم‌التحریر بخرم. شاید کلکسیون مداد جمع کنم. به همین مسخره‌گی. شاید هم به‌جایش سیگار دیگری روشن کردم.



2012-02-09

ایرما، همان وقت‌ها، یک بار گفته بود که سید را از بیمِ از دست ندادنش بود که از دست داد.



2012-02-08

تو ساعتی ننشستی
که آتشی بنشانی
[متاسفانه]




روزی در دوران نئاندرتال، پسركی در دره‌ای می‌دويد و فرياد می‌زد «گرگ! گرگ!»؛ يك گرگ بزرك خاكستری هم به دنبالش: ادبيات در چنين روزی زاده نشد؛ تولد ادبيات به روزی بازمی‌گردد كه پسركی ‌آمد و فرياد زد «گرگ! گرگ!»‌ و هيچ گرگی به دنبالش نبود.  

ولاديمير ناباكف

Labels:




2012-02-07

1
یک‌جوری جاستینِ «مالیخولیا» از محتوم‌بودن برخورد سیاره‌ با زمین می‌گوید که انگار پیامبری‌ست که بشارت می‌دهد. با آن تاریکی‌ای که در مردمان می‌بیند. دارد بشارت می‌دهد به نابودی این همه شر. به همه‌ی مردانی که گذاشتند و رفتند، شوهر و پدر و شوهرخواهر، هرکدام به نوعی. نیمه‌ی فیلم، جایی که «جاستین» تمام می‌شود و «کِلِر» شروع می‌شود، همان‌جایی‌ست که این پیامبر مالیخولیایی مبعوث می‌شود. ارتباط‌ش با کائنات به وقوع می‌پیوندد. آگاهی پیدا می‌کند و رنجوری‌اش آغاز می‌شود. رنجوری‌ای همراه با آرامش. آرامشی ناشی از اطمینان. اطمینان به وقوع فاجعه. درست همان‌جا که کودک را در آغوش می‌گیرد و در جوابِ کودک که می‌پرسد آیا می‌تواند بیدار بماند تا «ردشدن» سیاره را از کنار زمین ببیند، سکوت می‌کند.

2
نیمه‌ی جاستین نیمه‌ی میکرو است و نیمه‌ی کلر، ماکرو. من؟ من نیمه‌ی دوم فیلم مسحورم کرده بود. آن‌جا که انگار در کل دنیا همین دو نفر و نصفی آدم فقط وجود داشتند. آن سکوت خفه‌کننده‌ای که حاکم بود. که لحظه‌لحظه به فاجعه نزدیک‌تر می‌شدند و نجات‌دهنده در گور که چه عرض کنم، در اصطبل خفته بود. نجات‌دهنده‌ی الکی (سلام محسن)

3
همین‌جا از آقای فون‌تریه تشکر کنیم. که این‌جوری قصه‌ی یک‌خطی فیلمش از کلیشه‌ترین‌های ژانر علمی‌تخیلی می‌آید و فیلمش جایی دیگر، ورای ابرها قرار می‌گیرد. از این پایان ناامیدی که برای‌مان رقم می‌زند. از این که قهرمان، به‌اصطلاح قهرمان، آن جوری جا می‌زند و آن‌طور حقیر، می‌میرد. از این که تا آخرین لحظه هم امید را پهن می‌کند و زیرش می‌زند، وقتی جاستین غار جادویی‌اش را برای پسرک می‌سازد. از تقابل چهارتا شاخه‌ی خشک که خیمه شده‌اند برای این سه نفر و سیاره‌ی مهاجم به آرنجش هم نمی‌گیردشان. از این که تصویر بازمانده‌های زمین یک کلیشه‌ی آمریکایی شامل یک مرد و یک زن و یک بچه، خانواده، نیست. از این که هیچ غلطی نمی‌شود کرد، وقتی فاجعه دارد اتفاق می‌افتد. از این که «مالیخولیا» شبیه همان آدمی است، شبیه همان رفیقی است که وقتی برایش غر می‌زنی، چس‌ناله می‌کنی، نمی‌گوید صبر داشته باش و درست می‌شود و برو این کار را بکن و برای همه پیش می‌آید و خدا بزرگ است و الخ، صاف در چشم‌های‌ت نگاه می‌کند و می‌گوید بلی، زندگی به همین‌ تخمی‌ای است که می‌گویی، به همین گندی.

4
کاش آقای فون‌تریه به همین رویه ادامه دهد. همین که در دو فیلم اخیرش این‌جوری تیتراژ برای خودش یک فیلم مستقل است. یک فیلم کوتاه درخشان است. یک پیش‌گویی از کل ماجراست. یادم هست «آنتی‌کرایست» را هم همین‌جوری برگزار کردم. فیلم که تمام شد بلافاصله برگشتم تیتراژ را دوباره دیدم. حالا دلم می‌خواهد خودش را هم دوباره ببینم.

5
رفته‌ایم توی تیمِ ناامیدها کلن.

Labels:








2012-02-06

« من یادمه بچه بودیم خیلی بیشتر طول می‌کشید از این سر حیاط تا آن سر برویم، اما اینروزها همش شده دو قدم »

(کلن دایورت کنم روت، ها؟)

Labels:




2012-02-05




2012-02-03

گفت: این مادرش است که آن‌ها را به خود می‌خواند. گفتم: این شمایید که به سوی مادرتان می‌روید. مقاومت کن. در برابر مرگ مقاومت کن. صدایش را نشنو.

Labels:




2012-02-02

روزهایی بوده که هنوز نمی‌شده عکس خراب را حذف کرد و بهترین عکس را برای همیشه نگه داشت، انگار آن سالها هرچه بوده لاجرم همان می‌مانده، باید می‌مانده. زن هم که می‌گرفتند تا ابد هرطور بود باهم کنار می‌آمدند. آدمهای آن‌سالها وقتی مجبور بودند واقعن مجبور بودند.

تاملات آقای بکس، درباره‌ی عکاسی. نه، درباره‌ی آلبوم‌های قدیمی، عکس‌های خانوادگی آلبوم‌های قدیمی

Labels:



Archive:
11.2002  03.2004  04.2004  05.2004  06.2004  07.2004  08.2004  09.2004  10.2004  11.2004  12.2004  01.2005  02.2005  04.2005  05.2005  06.2005  07.2005  08.2005  09.2005  10.2005  11.2005  12.2005  01.2006  02.2006  03.2006  04.2006  05.2006  06.2006  07.2006  08.2006  09.2006  10.2006  11.2006  12.2006  01.2007  02.2007  03.2007  04.2007  05.2007  06.2007  07.2007  08.2007  09.2007  10.2007  11.2007  12.2007  01.2008  02.2008  03.2008  04.2008  05.2008  06.2008  07.2008  08.2008  09.2008  10.2008  11.2008  12.2008  01.2009  02.2009  03.2009  04.2009  05.2009  06.2009  07.2009  08.2009  09.2009  10.2009  11.2009  12.2009  01.2010  02.2010  03.2010  04.2010  05.2010  06.2010  07.2010  08.2010  09.2010  10.2010  11.2010  12.2010  01.2011  02.2011  03.2011  04.2011  05.2011  06.2011  07.2011  08.2011  09.2011  10.2011  11.2011  12.2011  01.2012  02.2012  03.2012  04.2012  05.2012  06.2012  07.2012  08.2012  09.2012  10.2012  11.2012  12.2012  01.2013  02.2013  03.2013  04.2013  05.2013  06.2013  07.2013  08.2013  09.2013  10.2013  11.2013  12.2013  01.2014  02.2014  03.2014  04.2014  05.2014  06.2014  07.2014  08.2014  09.2014  10.2014  11.2014  12.2014  01.2015  02.2015  03.2015  04.2015  05.2015  06.2015  08.2015  09.2015  10.2015  11.2015  12.2015  01.2016  02.2016  03.2016  04.2016  05.2016  07.2016  08.2016  09.2016  11.2016  03.2017  04.2017  05.2017  07.2017  08.2017  11.2017  12.2017  01.2018  02.2018  06.2018  11.2018  01.2019  02.2019  03.2019  09.2019  10.2019  03.2021  11.2022  01.2024