« سر هرمس مارانا »
صلح و آرامش از حقیقت بهتر بود |
2012-01-31 |
2012-01-28 Labels: از پرسهها |
2012-01-25 |
2012-01-22
بد جاییست، آن جایی که یک "حقته"ی گندهی بیرحم و تلخ و واقعی چمبره زده باشد روی آدم، روی آدم آدم، روی همهچی آدم.
|
2012-01-21 ... بشینین فیلمهایی که توش یه آدمی داره میره رو تماشا کنین. همهشون تا توی فرودگاه آدمه رو دنبال میکنن. ازونجا به بعد آدمه ول میشه دیگه. دوربین با ستاد بدرقه برمیگرده خونه. نشد که هیچ دوربینی همراه آدمه راه بیفته بره ببینه طرف در چه حاله. قصهی آدمه تو همون نقطهای که رفت تمومشده فرض میشه انگار. Labels: کوت |
2012-01-18
یک دمی هست، یک لحظهی گلدرشت و کلیشهای هست که آدم تلفن را میگذارد/میبندد، از پشت میزش بلند میشود، چندتا کارتن روی میز میگذارد، وسایل شخصیاش را از روی میز و کشوها جمع میکند، کارتنها را میگیرد دستش و برای همیشه محل کارش را ترک میکند و از هفت دولت آزاد میشود. درست همانجا که آیندهات میشود یک نامعلوم خوشبخت و مبهم. درست همانجا که زیردست و بالادستت دارند تماشایت میکنند، همان دم. من؟ من بندهی آن دمام کلن.
وسط اتوبان امامعلی زدم کنار که همین را بنویسم و بروم.
|
2012-01-16 تنها موبایل «تاشو»یی که داشتم، موتورلا بود، اولینِ سری RAZR که تازه «فینگرتاچ» شده بود کلیدهایش، خیلی نازک، خیلی خارجی. (یادم بیندازید یک وقتی هم اصولن از دیزاینهای خاص و خ و متفاوت گوشیهای موتورلا بنویسم، خب؟) بعد اینجوری بود که صدای بستنِ تلفن، فیزیکِ بستنِ تلفن یک جور خوبی آدم را یاد فیزیکِ «گذاشتن» گوشیهای تلفنهای قدیمی میانداخت. خیلی قبلتر از گوشیهای بیسیمای که شبیه موبایل شده و آدم خاتمهی مکالمه را صرفن با فشردن یک «دکمه» اعلام میکند و فوقِ فوقش، گوشی را پرت میکند روی مبل، تخت. میخواهم بگویم در «بستن» تلفن، «گذاشتن» گوشی، یک خشونتِ خوبی بود، علیالخصوص وقتهایی که غیظ داری. البته یک وقتهایی هم هست که غیظ نداری، عیش داری. وقتهایی که تلفن را میبندی و بهجایش نیشت را باز میکنی. میخواهم اضافه کنم که حتا آنجور وقتها هم فرق دارد تاریکی با تاریکی، گذاشتن و بستن با فشار دادن. جه برسد به این حالتِ خخخخخِ چانه. |
2012-01-14 گاهی آدم یکجوری این شب آخر تعطیلی را مینشیند به سریالدیدن، به هی اپیزود پشتِ اپیزود، بی که حتا شعف خاصی، که انگار این به تعویقانداختنِ صبح است که در آن میکوشی. به تعویقانداختنِ روزِ کاریِ کوفتیِ دیگری. یکجوری که اصلن دلت میخواهد آن عصبیتِ ناشی از کمخوابی را. انگار که بخواهی مکررش کنی، کلن. |
مثل این میماند که شما نامزد نوبل فیزیک بوده باشید، بعد در یک گردهمایی کسی به روی خودش نیاورد و با شما از ادبیات حرف بزند. مثل این میماند که شما بهتازگی ترجمهی کامل «اولیس» را با جانکندن به چاپ رسانده باشید بعد رفقایتان اصلن به روی خودشان نیاورند و با شما از نوسان قیمت دلار حرف بزنند. مثل این میماند که شما بیست کیلو کم کرده باشید، با رژیم و ورزش، بعد خانواده در اولین مهمانی از مراحل مهاجرتتان هی بپرسند. یک قسمتهایی، ورهایی از وجود آدم هست در زندگانی، که آدم آن ورها را دوست دارد برای خودش، بفهمی نفهمی بهش افتخار هم ممکن است بکند. یک تکههای خوشایندی از وجودتان هست کلن، که خیلی استقبال نمیکنید اگر وقتِ معاشرت به کل نادیده گرفته شود، به تخمِ جماعت باشد، یا اصلن روحشان هم خبر نداشته باشد و حرفی از آن نرود، بهکل. سرهرمس اغلب با این پرسش مواجه میشود که چرا تمایلش برای معاشرت با آدمهای غیروبلاگی دارد روز به روز کمتر میشود. با این پرسش روبهرو میشود که چرا هی کمتر و کمتر از قبل حوصلهی جماعتی را دارد که اصولن از وجود اینجا بیخبرند. هر روز که آدم غرقتر میشود لاجرم در سازوکار کسلکنندهی زندگانی، بیشتر دلش میخواهد این ورِ مجازیاش را. بیشتر دلش میخواهد با آدمهایی معاشرت کند که از این تکهی خوشایندش خبر داشته باشند. گیرم حرفش را هم نزنند. لااقل یک ف که میگویی خیالت راحت است توی دلشان هم که شده تا حوالی فرحزاد میروند. مخاطب این نوشته، طبعن اینجا را نمیخواند. اگر میخواند که طبعن مخاطب این نوشته نبود. |
2012-01-13 دو: آدمها را می شود به کلی روش دسته بندی کرد. چشم آبی ها و غیر چشم آبی ها. مهندس ها و غیر مهندس ها. زن ها و مرد ها. مجرد ها و بی بچه ها. ولی یک دسته بندی است که تازگیها بر اثر کهولت برایم جالب شده است. آدمهای دارای فردیت و بی فردیت. دورم آدمهایی را دارم که بدون اجتماع هم تعریف می شوند. یعنی برای خودشان وجود دارند. بعد یا قبل یا کنار کار چیزی دارند که برایش دلخوشند. یکی آشپزی دوست دارد. یکی یوگا. یکی موزیک. یکی عکاسی. یکی گربه. یکی کتاب و فیلم . یکی ساز زدن. یکی بافتنی. یکی سریال دیدن. یکی ورزش. این آدمها از تنهایی نمی ترسند. می توانند با خودشان با نزدیکانشان تنها باشند. برای تعریف شدن نیاز به حضور در جمع ندارند. در خلوت همین کارها را می کنند. به تک نفره یا دو نفره بودن نمی گویند تنهایی. حتی گاهی دیگران را دودر می کنند که به این خلوت برسند. جواب تلفن نمی دهند. می پیچانند. نمی روند. خانه می مانند برای خواندن کتابشان با چای. برای پختن کیک. برای گوش کردن به موزیک و شراب نوشیدن. چیزی دارند که به آن وصلند و آن چیز مال خودشان است. در آشپزخانه خودشان. در کتابخانه شان. در خلوتشان. برای خودشان. چیزی تعریفشان می کند. Labels: کوت |
2012-01-11 در خدمت و خیانت ارتباط آفلاین یا رسد آدمی به جایی که ردیف اسمس و جیپیآراس قبض موبایلش سنگینتر از ردیف مکالماتش باشد. 1 یک عمر هی هوار کشیدیم که آقا در ارتباط آفلاین، در اسمس و ایمیل و الخ، لحن نیست، شور نیست، سوءتفاهم هست، فیلان هست. که آقا صدا خوب است، تصویر بهتر است، ماچ و بغل هم که اصلن اوووف. خب؟ حالا همه را یکجا پس میگیریم. کلن عرض میکنم ها. یکجا پس میگیریم سرمان را هم بالا میگیریم که مرد اصلن باید حرفش را پس بگیرد. اصلن چه معنی دارد آدم سر حرفش بماند سپیده. 2 یکیدوتاشان را زورم رسید تربیت کنم. جوری که بدانند هزاربار هم که زنگ بزنند جوابشان را نخواهم داد. بهجایش اسمسشان را در کسری از ثانیه ریپلای خواهم نمود. یک نمود میگویم یک نمود میشنوید ها. روزگار خوبی با هم داریم. میدانند که باید حرفشان را خلاصه کنند. به اقتضای مدیای متن. میدانند که ناچارند پرهیز کنند از مقدمه و موخره و آگراندیسمان و حاشیه. میدانند که جوابی که بهشان میدهم همانی است که اگر کیسهکیسه حرف هم بزنند همان را تهِ تهش از من خواهند شنید. بعله، من یک دیکتاتور خونخوار و بیرحم و درکنکن هستم. 3 میگویند سلفپرتره مهمترین چیزی است که برای شناخت یک آرتیست باید مد نظرش قرار داد. میگویند گویاتر از سلفپرتره متریال نداریم اصلن. میگویند سلفپرتره گاهی اصلن یک جور پیشبینی هولناک آینده است. میگویند آن تصویری است که هنرمند از خودش دارد، یا میخواهد داشته باشد، یا میترسد که داشته باشد، یا هم چند تا یای دیگر. 4 شما کدام، کدام دکمهی تلفنتان بیشتر فرسوده شده؟ استعمال شده؟ من، دکمهی سایلنت. 5 موسیو ورنوش را یادتان هست؟ نه خداوکیلی یادتان هست؟ یک زمانی یک چیزی نوشته بود به این مضمون که از یک جایی به بعد استحاله شده بود. محو شده بود. شده بود بهکل یک آدم مجازی. به فتحِ میم. همان موقع به خودم گفته بودم که هاها. بعد هم اضافه کرده بودم که هه. بعد هم سرم گرم شده بود و دیگر به ورنوش و نوشتهاش فکر نکرده بودم. 6 رسد آدمی به جایی که کلن زنگ تلفنش برایش بشود به مثابه بوقی در دوردست، از ماشینی ناشناس، برای عابری بیربط. میخواهم بگویم آدم به یک چنین کرختیای میرسد گاهی. عادت میکند به جوابندادن تلفن. لابد چهار روز بعدش هم کلن همین طلاق عاطفی را با باتری تلفنش برقرار میکند. دارم تصور میکنم و خوشحالم. روزی برسد به حق پنجتن، که آدم تلفنش را اصلن از خانه برندارد. یا به خانه نبرد. عیش عظما که اصلن در همان تصویر کلیشهای است که شیشهی ماشین پایین میآید، دستی بیرون میزند، تلفنی را به بیقیدی پرتاب میکند. ماشین دور میشود و در پیشزمینهی کادر، تلفن مادرمرده کوبیده میشود روی آسفالت و قطعاتش خیلی شاعرانه و اسلوموشن به اطراف و اکناف پخش میشوند. یک بارانی هم بیاید همان موقع البته بد نیست. به لحاظ استتیک قضیه میگویم. 7 حکم بدهم. ایمیل سرآمدِ تمامِ خلقت است. اشرف مخلوقات پروردگار است. دستِ خدا درد کند انصافن. حاضرم ایمیلهای شما را جواب بدهم، به آدمهایتان ایمیل بزنم، بهجایش شما جای من حرف بزنید، تلفن بزنید و جواب بدهید. ده به یک، قبول؟ 8 مثلن آدم بردارد (سلام هاشم، کلن) یک روز به همهی آدمهای «کانتکتلیست»ش اسمس بدهد که آقا منبعد این تلفن برای ابد خاموش خواهد بود. شمارهی جایگزینی هم نداریم. خب؟ بعد اضافه کند که هرکس هرکاری داشت به این آدرس ایمیل بزند. خداوند متعال جیپیآراس را آفرید، پس بالاخره ظرف یکی دو ساعت جواب خواهید گرفت. لااقل آدم خودش تشخیص بدهد جوابِ کی را کی بدهد. بالاخره اینجوری هم نیست که همیشه تکنولوژی اخ باشد و ایام قدیم ماه باشد و نوستالژی کولاک کند. من، سرهرمس مارانا، به شخصه راضیام از تکنولوژی ارتباط آفلاین، راضیام از انسرینگماشین، راضیام از اسمس، ارضاءام از ایمیل. همین. |
2012-01-10 مثلن؟ مثلن فکرکردن به آخرین حالِ خوبی که داشتهای. آخرین باری که کارکردن با یک سری آدم، زیر یک سقف، حال عمومیات را مساعد میکرده، که دلت میخواسته معاشرتکردنشان را. که چهار کلمه چیز یاد میگرفتی ازشان، بی حرصخوردن. که از تو دو قدم جلوتر بودند و این دو قدم، دو قدم در مسیر پدرسوختهگی و هیمدامدورزدن نبوده. که میشده سرت را بالا بیاوری گاهی همان وسط کار، دو کلمه از آخرین فیلمی که دیدی، کتابی که خواندی، خرابشدهای که رفتی با یکی حرف بزنی. که حداقل یکی و حداکثر پانصدنفر آدم بیربط به تو مدام پیرامونت نبودهاند، روی اعصابت نبودهاند. که همیشه «غریبه»ی جمع نبودهای، عجیبِ جمع نبودهای. که هی مدام خودت را قایم نکردهای، در را نبستهای، داد و هوار نکردهای که آقا بذارین من پندیقه به حال خودم باشم. مثلن همان سال جالبِ 76. همان دفتر کمتعداد دکتر س. بالاسر خانهاش. همان آتلیه که یک آشپزخانهی اوپن داشت و قهوهجوشاش مدام به راه بود و ظهرها گاهی خودِ دکتر ژامبونبهدست از راه میرسید و یله میدادیم روی کانتر و ساندویچ درست میکردیم. یا آخر هفتههایی که بطریاش را هم میآورد بالا، شیتها را کنار میزدیم، گاهی هم یکی گیتار میزد. شما فرض کن خودِ خودِ خارج. همان غروبهایی که من و رها حوصلهمان ته میکشید و مینشستیم روی میز وسط آتلیه، به ورورو حرف زدن از زمین و زمان. جوری که امیرحسین هم دادش دربیاید، متلک بارمان کند، بعد که کم نیاوردیم سیگارش را دربیاورد و به ما بپیوندد، خیر سرش شِف آتلیه بود. بعدها چندباری رها را دیدم. خانمی شده بود برای خودش، با حفظ همان شیطنت، جوری که مثل آن وقتها منتظر یک جرقه بود. امیرحسین را اما گم کردم. یا یکی دوسال قبلتر، کارآموزی، آتلیهی خیابان میرزای شیرازی. با آن دستگاه کارتزنیاش که هر دقیقه یک صدای تقای از آن بلند میشد و من هر روز غروب که داشتم بیرون میرفتم خیال میکردم دارد ساعات حضور و غیاب من را میشمارد که آخر ماه حقوق به من بدهد. با آن خانم و آقایی که سالها بود با هم بودند ولی با هم نبودند. یک سفری هم رفته بودیم. یک جایی حوالی سد لار، که دشت بود، خیلی دشت بود. یک حال عمومی و خصوصی مبسوطی هم داشتم. آن سالها که یکیدو نخ سیگار جیرهی روز آدم بود و کفاف میداد کلن. چند سال بعدتر ماسوله دیدمشان. همانقدر باهم و همراه بودند هنوز. دوستشان داشتم. اسمها؟ یک درصد شما فکر کن یادم مانده باشد. Labels: نشاطآورها |
2012-01-08 وسط جلسه سوزن تهگرد رو از روی میز برداشتم آوردم بالا گفتم به این برکت خدا اگه کاری از دستم بربیاد. |
2012-01-07 سرهرمس هم (با اغماض) آدم است دیگر، یک اصلی داشت یک زمانی برای خودش، که یک جوری زندگانی کند، کار کند، کارهایش را بکند، که هر لحظهای که ول کرد، که ول شد، که ولش کردند، رمزی، رازی، چوبی، چیزی در جبیش نمانده باشد که بعدها ملت بگردند دنبالش. همیشه یک جوری امور دنیا را برگزار کند که اگر روزی سرهرمس نبود، نشد، یا منفجر شد، کار دنیا لنگ نماند. بعله، به همین لحن. یک هراسی داشت همیشهی تاریخش، که مبادا یک روزی که جاده بپیچد و او نپیچد و یک مدارکی، اسنادی، چوبهایی، چیزهایی در سرش یا جیبش یا کیفش موجود باشد که با خودش به آن دنیا ببرد و بعد ملت سرگردان بمانند. یک جوری که غروب که میزش را ترک کرد، اگر خدا خواست و فردایش بازگشتی درکار نبود، کسی گیر نکند، نماند. نشد، نشد و مشغولالذمهی خودش ماند. تقاص از این فیلانتر؟ حالا هر غروب که میزش را به امان خدا ول میکند و میرود، مدام این هراس را دارد که یک مدارکی، اسنادی، چوبهایی، چیزهایی در عالم هستی هست که فقط نزد اوست، که فقط او به آنها آگاه است و این مالکیتِ یکنفره و اختصاصی از مدارک، اسناد، چوبها و چیزها سرهرمس را کمی تا قسمتی میترساند. دچار تشویشِ وجودیاش میکند. میخواهم بگویم کلن مسوولیتِ چیزها را داشتن، مسوولیتِ یکنفرهی چیزها را داشتن وضعیتِ ناجوری است. خستگی میآورد، پای چشم آدم را کبود میکند. چه برسد به آدمها. |
2012-01-05 ثریا در اغما و ایرما در خسّت [جوری که دیگر شراب هم جز تا کنار بستر خوابم نمیبرد] پووووف |
1 «شاید که یاسمین لوی بوده است که میخوانده است. هر کسی که بوده، صدایش خراش داشته. مثل آن زن خوانندهی یونانی. یا آن زنی که اسپانیایی میخواند... صحبت اما نه بر سر عبری و یونانی است که صحبت این است که اینهمه سال، اینهمه سال و اینهمه درد گذشت اما یک خوانندهی زن ایرانی پیدا نشد که درد داشته باشد. صدایش خراش داشته باشد. اگر نه خراش دردهای کهنه، خراش دردهای جدید داشته باشد. دردهایی که کم نیستند. همیشه دوست داشتم زنی به فارسی همینطور ضجههای خراشدار بزند. مثل یاسمین لوی. مثل آن خواننده یونانی. مثل آن زن اسپانیایی.» اینها را آقای کیقباد برای این پست آیدا نوشته است. سرهرمس هم با کمی دخل و تصرف وحدت میکند. وحدت میکند که «فادو»خوان لازم داریم آقاجان، یک خانمی هم باید بردارد «فادو»های این سالهای ما را بخواند. خراش صدایش هم جوری باشد که خراش بیندازد. 2 آکادمی گوگوش کلن اتفاق جالبی بود. تلهویزیون «منوتو» توانست آدمهای جورواجوری را پای این مسابقه بنشاند. درست و غلط شیوهی داوری و رایگیری و بیربطبودنِ انتخابِ نهایی گاس که خیلی هم اهمیتی نداشته باشد. مهم این بود که محبوبیت سوپراستاری مثل خانم گوگوش پشتوانهی جلب توجه مسابقهای شد که بیننده داشت، خوب هم داشت. سرهرمس احساس خوبی داشت وقتِ این ماراتن. حس یک جور مسابقهی آبرومند وطنی. صداهای به دورهای نهایی رسیده هم انصافن گوشنواز بودند. لااقل مشکلات بدیهی نداشتند. بهشخصه دوست دارم هنوز آن ترانهی گروهیای را که میخواندند. لابهلای صداها اتفاقن صدای خانمها خبر خوبی بود. در این سالها ریز و درشت، آقاهای پاپخوانِ زیادی خواندند. صدای زنانه اما کم بود. بود، جور متفاوت و خوبی هم بود (مثل «ایندو» یا «آبجیز» در ژانرهایی کمی متفاوت) اما کم بود دیگر. قبول بفرمایید. صداهای زنانهی ترانهی «یه حرفایی» صداهای جدیدی بود. (خانم آوا هم بندهخدا کلن مصداق اجحاف بود، به آن خانمی) 3 «منوتو» با هر دو شبکهاش دارد خوب جوری جای خالی یک تلهویزیون ایرانی آبرومند را پر میکند. هرچند هنوز برای تکمیلشدن باید متصلش کرد به «بیبیسی» و پخشهای فارسی «نشنال جغرافیک» و «یورونیوز» مثلن. آدمهای زیادی را میشناسم که ترکیب تلهویزیونهای فارسیشان همین چندتاست. سرهرمس کلن کیف میکند که روزبهروز «سیمای جمهوری اسلامی» دارد بیشتر از حیض انتفاع میافتد. 4 بند دو و سه را البته برای جماعت تلهویزیونبین میگویم. وگرنه که تیمِ ما آدمهایی که تلهویزیون و ماهواره را کلن نقض حقوق فردی میدانند و با آن یک قهر متعصبِ تاریخی دارند، جداست. ماهای دوسه ساعت هم که تلهویزیوندیدن حساب نمیشود، میشود؟ |